پروانه ای بر شانه

ساخت وبلاگ
﴿ اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ﴾همه‌چیز از این راه راست فرضی آغاز می‌شود. راه راست نامعلوم که توسط شخص یا اشخاصی ناشناس در یک زمان نامعلوم، در مکانی نامعلوم‌تر ساخته‌ شده‌است و قرار است همه‌ی آدمها پای در آن راه بگذارند تا رستگار شوند.هر کسی از ظن خود، تصوری از این راه راست دارد و البته کسانی ظن خودشان را بسیار باور دارند و آن ظن را به دیگران نیز تحمیل می‌کنند؛ که راه راست همین است که ما می‌گوییم و مختصات جغرافیایی‌اش این است و شکل و شمایلش آن است و پهنای باند و حد و حدودش هم با جزییات بر روی تابلوهایی بزرگ، سر راه راست و مستقیم‌شان ثبت‌ کرده‌اند و با زبان خوش یا پس‌گردنی ، من و تو ‌ و او ‌و ما و شما را به پای گذاشتن در آن راه فرا می‌خوانند.چشم که می‌چرخانی امثال متوهمان راه‌شناس کم نیستند که با بنرهای تبلیغاتی رنگارنگ سر هرکوچه و برزنی ایستاده‌اند و به هزار و یک ترفند راه خودشان را در بوق و کرنا جار می‌زنند.ومن سر هزار راه راست و مستقیم‌، در میانه‌ی بایدها و نبایدها ، به کوه‌های نتراشیده و نخراشیده صامت در افق، خیره می‌شوم ، برای پاهای بی‌قرارم سرودحماسی می‌خوانمو برای قوت قلب تنها و تنها به بزهای کوهی فکر می‌کنم. پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 23:10

‎پسرک فارسی دوست ندارد. این را بارها و بارها گفتاری و کرداری اعلام کرده‌است؛ البته جمله‌ی تکمیلی‌اش حین ابراز عدم تمایل به زبان مادری این بوده که هرچند فارسی را دوست ندارد ولی من را دوست دارد.‎پسرک همینکه می‌تواند فارسی حرف بزند دیگر خواندن و نوشتن ج -ق- پ – ژ... را ضروری نمی‌داند؛ آنهم وقتی با همان زبان انگلیسی دنیا به کامش است.‎امروز روز مرور حروف است و پسرک همانطور که برگه‌ی مرور ج و ل را میان انگشتانش می‌چرخاند با خودش نامفهوم زمزمه می‌کند.‎با خودم می‌گویم کلمه‌ی گُل را که خواند ، کلاس را تمام‌ می‌کنم و با مداد روی تصویر گُل ضربه می‌زنم و می‌گویم: این آخرین تمرین است و بعد از این نقاشی‌ می‌کنیم، زود، تند ، سریع بگو این به فارسی چی میشه؟‎بی‌توجه به سوال من چند دور با صندلی گردان می‌چرخد و در نهایت چشمان خندانش را به من می‌دوزد و جواب می‌دهد :Flower‎سعی می‌کنم بی‌توجهیش را نادیده بگیرم و دوباره می‌پرسم : به فارسی چی میشه؟‎دست از چرخیدن برمی‌دارد و نگاهش جدی می‌شود: می‌شه ، تو! می‌شه ، سمیه !‎و دوباره شروع به چرخیدن می‌کند و اینبار واضح می خواند:Sometimes, all I think about is youLate nights in the middle of Juneپ.ن: از گوشه خاطرات من و شاگردهایم که برف‌های دلم را آب می‌کند. پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 23:10

دقیقا به یاد نمی‌آورم که چه زمانی با عبارت جادو و جنبل آشنا شدم، ولی وجه ادبیاتی‌اش را در قصه‌ی زن زیادی جلال آل احمد خواندم و وجه واقعیش را در دورهمی‌های خانوادگی، جسته و گریخته از زبان خاله و دخترخاله و مامان و مامان‌بزرگ شنیده ‌بودم که فلانی برای فلانی از دعانویس دعا گرفته، سین بخت شین را بسته، دال ذال را طلسم کرده، طا ظا را چیزخور کرده و خلاصه ی کلام، سحر و جادو کارکرد خودش را داشت که گاه سیاه‌بختی و گاه بختیاری را برای آشنا و غریبه به ارمغان می‌آورد. و البته جای شکی نبود که هرگاه دست و بال‌ها بسته می‌شد، یا که منزل بس خطرناک بود و مقصد بس بعید، استفاده از وردهای جادویی، طلسم‌های راه‌گشا و دعاهای دسترسی به اقبالی دور، موجه و اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌آمد. همان‌وقتها به تخفیف جادو و جنبل را ابزاری زنانه می‌دانستند که در پستوی خانه‌ها بساطش برپا بود. ابزاری در دست جنس ضعیف. جنسی با پر و بال چیده، گرفتار مسیری سنگلاخ و پر پیچ وخم که سر هر خمی، زوری و اجباری در کمینش نشسته بود. زنی پذیرای حبس خانگی که برای ممکن کردن ناممکن‌ها مدام ورد می‌خواند...از آن زمان و قبل‌ترهایش بسیار گذشته است و اگر چه در طول این سال‌ها ،جادوها و جادوگری‌ها با جذابترین تصاویر بر پرده‌ی سینما اکران شده‌اند اما تغییری در ماهیت جادو که در بزنگاه ناتوانی حاضر می‌شود، ایجاد نکرده‌است.و حالا حوالی همین سالهای اخیر، با چشم‌های خود دیده‌ام و با گوشهای خود شنیده‌ام و دانسته‌ام که سیاستمداران ایران‌زمین ظاهرا در برابر امور ناممکن بسیاری قرار دارند، واینگونه پای دعانویس‌ها و رمالان و جادوگران به کاخ ریاست‌جمهوری و دیگر ارکان نظام باز شده‌است. رمالان کت و شلواری و جادوگرانی بدون ردای جادوگری که برای موفقیت نظام در پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 23:10

فیلم بینوایان ساخته ی Ladj Ly تولید سال ۲۰۱۹، با این گفته ی ویکتور هوگو به پایان می رسد:“Remember this my friend, there are no such things, as bad plants or bad men, there are only Bad Cultivators. ـ به خاطر داشته باش دوست من که گیاهان بد یا انسانهای بد وجود ندارند؛ فقط پرورش دهندگان بد وجود واقعی دارند.نقل قولی که دقیقا در همان لحظه که نگاه مرد پلیس ترسیده با نگاه پسرک سیاهپوست خشمگین گره می خورد،بر صفحه ی نمایش فیلم تایپ می شود؛ پلیس مچاله شده در گوشه ای از مجتمعی خرابه و دودزده کز کرده است و پسر نوجوان با یک بمب دستی در برابرش تمام قد ایستاده و نفس نفس می زند. مجتمعی که ظاهرا محل سکونت مهاجران، اعراب، مسلمانان و سیاهوست هاست و در عین حال میدان مبارزه ای است میان پلیس فرانسه و نوجوانان حاشیه نشین که به دنبال جایگاه خود در شهر زیبا و افسانه ای پاریس با چنگ و دندان می جنگند. فیلم را باید دید، فیلمی با نام بینوایان که تداعی کننده ی همان بینوایان ، شاهکار تابنده ی ویکتورهوگوست. همان روایتی که خط به خط به فقر و فلاکت کودکان ، زنان، کارگران وقشر تهی دست فرانسه گواهی می دهد و وضعیت اسفبار جامعه ی قرن ۱۹ فرانسه را با حضور ژان وال ژان، کزت، فانتین، خانواده ی تناردیه و بارزس ژاور بازگو می کند. هوگو در حین افشاگری، روشن گری می کند و برای قضاوت شخصیت هایش، از روند داستان کمک می گیرد و خواننده را قدم به قدم راهبری می کند تا داوری در تلفیق با فهم این جملات در ذهن خواننده شکل بگیرد:“If the soul is left in darkness, sins will be committed. The guilty one is not he who commits the sin, but he who causes the darkness. “ـ اگر روح در تاریکی رها شود، گناهان سربرمی آورند. گناهکار کسی نیست که م پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 8:21

“ر” حین مکالمه‌ی تلفنی با دوست عراقیش، جایی در پاسخ به سوال دوست که ظاهرا جویای حال من می‌شود یا شاید سراغم را می‌گیرد، از من به سنت یک گفتگوی عراقی ،با نام اُم‌ساحل یاد می‌کند( گفتگو به زبان عربی است). چندبار عبارت اُم‌ساحل را در ذهنم تکرار می‌کنم؛ناخودآگاه لبخند می‌زنم.می‌دانم که نامی مختص به خود را دارم. می‌دانم که نباید از دیگری با نقشی که در زندگی دارد، یاد کرد. به همه‌ی قواعدِ انسانی تماما انسانی و فردیتی قائم به فرد آشنا هستم، اما اُم‌ساحل یک قصه‌‌ی کوتاه است. کوتاه‌ترین و شیرین‌ترین قصه‌ی دنیا. قصه‌ای که همه‌ی زن‌های مثل من، مادرانِ دختران‌آفتاب در خلق آن سهیم هستند. اُم‌نیکا، اُم‌سارینا، اُم‌حدیث، اُم‌الناز، اُم‌مهسا، اُم‌دریا…ما زنان، ما مادران دختران‌آفتاب ، خالق درخشانترین قصه‌های دنیا هستیم و این روزها همه‌ی دنیا قصه‌ی ما را می‌خوانند، قصه‌ی ما را می‌شنوند، قصه‌ی ما را می‌بینند و حیرت‌زده برای یکدیگر بازگو می‌کنند.پ. ن: «بیست‌و‌دوسال پیش، همین‌وقتها در جواب دوستی که دلیل بارداری زودهنگامم را پرسیده‌بود، به آرامی دستم را روی شکم برجسته‌ام کشیدم و گفتم: من نتوانستم، ولی او می‌تواند! انگار بیست‌دو‌سال بعد را می‌دیدم. » پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 8:21

آب در صد درجه می‌جوشد و این یک قانون علمی است. پیش‌ترها، در تب و تاب نوجوانی ، علم فیزیک همانی بود که ذهن پرسشگر من را آرام می‌کرد. علمی که برای هر معلولی، علتی می‌یافت و برای هر واکنشی، کنشی را معرفی می‌کرد، هیچ رخدادی ، اتفاقی نبود همه ی دنیا حول محور قوانین فیزیک می‌چرخید. بعدترها که با کمک داستایفسکی، دیکنز، هوگو، نابوکف، تولستوی، شکسپیر،فلوبر،کامو... دغدغه‌هایم از عالم ماده به عالم روان کوچ‌کرد، با همان چهارچوبندی‌ذهنی ، به جستجوی آنچه در روان آدمیان، درپنهان ایشان رخ می‌دهد و بازتابش که در عالم واقع آشکار می‌شود، برآمدم و دانستم که، سرنوشت مادام بواری اجتناب ناپزیر بود و پایان آنا کارنینا همان بود که رخ داد و راسکولنیکف بدون چاره بود ، اتللو، دزدمونا و بقیه ی آنها که نامشان به تعداد جمعیت جهان است از قوانین (انسان از آن حیث که انسان است) پیروی کرده‌اند. و حالا با شنیدن سخنان(دکتر گابور ماته ) در خصوص تروما و چگونگی بوجود آمدن آن، اینبار نه از قصه‌ها که از توضیحات ساده و صریح (گابور ماته) در غالب قوانین علت و معلولی، چرایی رخدادهای دردناک‌و‌غیرقابل‌درک پیرامونم را دریافته‌ام.*تروما یک واقعه نیست. تروما از ریشه‌ی کلمه‌ی یونانی زخم و جراحت می‌آید، تروما زخمی است که تو آن را مدام با خودت حمل می‌کنی ؛ نکته‌ی قابل توجه اینجاست که تو گاهی بدون آنکه هیچ مصیبتی بر سرت آوار شده باشد، دچار جراحتی عمیق می‌شوی، دقیقا آنجایی که دیگران الزاما به تو بدی نمی‌کنند ولی خوبیهایی که می‌توانند به تو روا داشته‌باشند را از تو دریغ می‌کنند؛ بنابراین همانقدر که تو می‌توانی با ضرب و شتم به دیگران آسیب برسانی با دریغ کردن آب هم می‌توانی به آنها صدمه بزنی ، با برطرف نکردن نیازهای ایشان.در این مفه پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 8:21

مردی را می شناسم که سالهای زیادی در صندوق عقب ماشین کوچکش چند جعبه کتاب نگه می داشت. نمایشنامه ، زندگینامه ، رمان و فلسفه و هر موضوع و مطلبی که به نظر مرد خواندنی وقابل تامل می آمد، به آن مجموعه اضافه می شد تا در هر معاشرتی ،اگر دوستی، اشنایی و یا حتی غریبه ای مشتاق دانستن بود، مرد به رسم هدیه یکی یا چند کتاب از آن مجموعه را به ایشان می داد. رسم خوشایندی بود؛ اما مرد از یک جایی به بعد ( از همانجا که فهمید کسی علاقه ای به خواندن ،شنیدن و آگاهی ندارد )دیگر به کسی کتاب نداد و واضح است که آرشیو صندوق عقب به عدد ثابتی رسید و دیگر نه به آن چیزی اضافه و نه کم شد. مرد ناامید بود.زنی را می شناسم که پایه ی گفتگو بود. مدام سوال می پرسید و از ایجاد هرگونه طوفان ذهنی هیچ ابایی نداشت ،همه را به حرف زدن تشویق می کرد و خودش بیشتر از هرکسی مشتاق حرف زدن و گفتگو بود. برای همه چیز توضیحی، مثالی ، قصه ای در آستین داشت. با رغبت پای حرف دیگران می نشست و برای همراهی با روایت راوی ، هزار قصه ی مشابه را از صندوقخانه ی ذهنش بیرون می کشید تا فضای گفتگو را از واقعیت جاری و معطوف به شخص، دور کرده و وارد داستانها و زندگی دیگران کند؛ اینگونه ماجرا، دیگر ماجرای یک یا دونفر نبود بلکه دغدغه ی مشترک میان هزاران نفر بود . زن می دانست که زنجیره ی کلمات ، پل ارتباطی میان انسان هاست. باور داشت که واژها ما را به هم معرفی و نزدیک می کنند و هر گفتگو زمینه ای است برای شناخت آن دیگری، برای بودن با آن دیگری ، برای باور به وجود یکدیگر...! ولی از یک جایی به بعد زن ساکت شد. ( از همانجا که فهمید کسی علاقه ای به این نزدیکی، به این ارتباط، به این مشارکت و شناخت ندارد.) دیگر با کسی به گفتگو ننشست و به طبع سوالی طراحی نکرد؛ زن پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 133 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 22:15

همانوقت که برای بار آخر قبل از بازگشتم به شهر طلا و سرب، سری به خانه ی تهرانپارسی زدم تا به توصیه ی پدر ، با زدن قفلی فولادی ، آپارتمان نیمه مخروبه ی خالی را مهر وموم و از گزند اغیار محافظت کنم، وسوسه ی تماشای غروبی دوباره، در میان ساختمان های کوتاه و بلند دودزده ی شرق، من را راهی پشت بام کرد. پیشتر تصویر پایین آمدن خورشید حین قدم زدن میان کولرهای آبی، دودکش های سرکج و دیش های زنگ زده ی ماهواره ی همسایه ها، تاریکخانه ی ذهنم را تسخیر کرده بود. آن غروب با همه ی چهل و سه هزار غروبی که تا به امروز دیده بودم، فرق داشت. سالهای زیادی در شهر طلا وسرب ، همان شهری که در تملک سه پایه هاست و ما به عنوان نمونه های انسانی در آزمایشگاه ایشان تحت آزمایشهای مختلف قرار داریم ، از پشت شیشه های قطور و غیرقابل نفوذ آزمایشگاه، در بالکن برجی رو به دریا ،حرکت آهسته ی تغییر نور زرد به قرمز ، سپس کبودی و در پایان سیاهی را به تماشا می نشستم ؛ تماشای غروب برای من حکم اکسیر حیات را داشت چرا که احساس می کردم این تنها راه ارتباطی من با دنیای بیرون از این شهر است. دنیای واقعی، ورای شیشه ها، در تاریکی فرو می رفت ولی آزمایشگاه ما ، غرق نورهای نئونی به آزمایشهای خود ادامه می داد. همه ی اینها را همانطور که از پله های پشت بام بالا می رفتم با خودم مرور می کردم؛ پایم را که روی کف سیمانی ترک خورده گذاشتم ، قبل از اینکه به آسمان نگاه کنم، چشمم به شیر آبی خورد که عوض شده و شیر کهنه ای که بار قبلتر، چکه می کرد ، کنار شلنگ کولر افتاده بود. زمین خشک و از آن یک کف دست آبی که همان وسطها ، انعکاس یک تکه ابر بود، اثری باقی نمانده بود. سرم را به هوای یافتن ردپای آفتاب بالا آوردم؛ زود آمده بودم، خورشید جاندار و پر زو پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 22:15

زن زیبا است، با چشمانی درشت و گرد؛ از آن فرم چشمها که انگار خبری مسرت بخش همان حوالی در برابر دیدگانش رخ داده و دریچه ی نگاهش برای ورود همه ی شاد'>شادمانی پخش در هوا ، چارطاق باز است. با همان نگاه به چشمان من خیره می‌شود و می‌گوید:‎ـ ببخش که زودتر از اینا دعوتتون نکردم. این اواخر حالم هیچ خوب نبود. هی می خواستم برم دکتر، اما کو وقتش؟ خلاصه سرتون رو درد نیارم، عارف چندهفته پیش یک سری قرص از داروخانه برام آورد و گفت اینا برات خوبه ؛ چه میدونم ؟! خب بالاخره دکتر هستش، حالا گیریم دکتر داروساز ! حالا از وقتی که دارم داروها رو میخورم ، حالم خیلی بهتر شده ، یعنی انگار نه انگار ... اگر این چهارتا پسر خونه رو به آتیش بکشند، عین خیالم نیست. خود عارف هم هر چقدر داد و فریاد کنه و تیر و تخته رو بهم بکوبه ، آب توی دلم تکون نمیخوره. یک حال بی‌خیالی پیدا کردم. قبلترها ، مدام توی دلم رخت می شستند. نزدیک اومدن بچه ها از مدرسه ، مغزم تیر می‌کشید؛ با هر صدایی یک متر از جام می‌پریدم.‎چانه اش را به آرامی مالش می‌دهد و مثل یک گزارشگر خبری ادامه می‌دهد:‎ـ شبها قبل از اومدن کمال ، فکَّم می‌گرفت؛ از وقتی می‌رسید خونه دنبال بهانه می‌گشت، چرا شام اینطوریه ؟! چرا خونه این شکلیه ؟! چرا بچه‌ها اینجوریند ؟! چرا این ؟! چرا اون ؟! تا مرز جنون گیر می‌داد، منم برای اینکه جیغ نزنم، دندونهام رو بهم فشار می‌دادم. این آخریا فکم کج شده بود...‎صدای ترسناک شکستن چیزی، روایت زن را متوقف می کند؛ دو پسربچه ۱۰-۱۲ ساله پله ها را دوتا یکی پایین می‌آیند و به سمت زن می‌دوند ولی قبل از رسیدن ،درهم گره می‌خوردند و به قصد کشت یکدیگر را می‌زنند.‎زن نگاه شاد و خندانش را از نگاه من به سمت جنگ خونین بچه‌ها برمی‌گرداند ، به ارامی چانه‌ا پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 22:15

بعد از تماشای فیلم «باشگاه, مشت‌زنی»،چند روزی با توهم انفجار و سپس فروریختن برجها و پایان جهان دست به گریبان بودم.مدام تصور میکردم که در این لحظات پایانی، من و دخترک باید زیر میزناهارخوری دیلاق و سنگین پناه بگیریم تا جهان کار خودش را بکند. در گیرودار وهم پردازیهایم، یکباره، دیشب زمین و زمان باهم لرزی پروانه ای بر شانه...ادامه مطلب
ما را در سایت پروانه ای بر شانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : somayehto بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 29 فروردين 1401 ساعت: 16:36